و عشق درد مشترک میان ماست با همه

-----------------------------------------
« دوست من
من ایرانیم ، در همین سرزمین و زیر همین آسمان آبی زندگی میکنم . مردم و کشورم را دوست دارم ، اما ...
اما تو را نمی‎شناسم ، میدانم که آسمان خانه تو هم آبی‎ست . اما نمیدانم که زمین زیر پایت چه رنگی دارد ، سبز است مثل جنگلها؟ ، به رنگ خاک کویر؟ یا آبی دریا؟ ، نمیدانم که از صبح تا شامت را چگونه می‎گذرانی . خانه‎ات را ندیده‎ام ، حرفهایت را نشنیده‎ام و آرزوهایت را نمی‎شناسم . میدانم که تو هم مرا نمی‎شناسی و میدانم که تو هم کنجکاوی تا با من و خانه من و آرزوهایم آشنا شوی .
پس برایم بنویس ، از هرچه داری ، هرکاری که میکنی و از آرزوهایت . بنویس تا قلبهایمان را به هم نزدیکتر حس کنیم ، تا نوشته‎های یکدیگر را بخوانیم و اگر روزی همدیگر را دیدیم یا ندیدیم با هم بیگانه نباشیم . »

این هم عیدی من به شما دوستای خوبم ...
http://www.goftegubaostad.com
در پناه حق ...

پرواز

------- 
سرش و انداخته بود پایین ‚ قلبش تند تند میزد ‚ حس میکرد داره به سختی نفس میکشه . حالا اون روبروش بود ‚ با پیراهن سفید و شلوار طوسی (!) ‚ نمیدونست باید چه کارکنه ‚ ازش خجالت میکشید ‚ حلقش و تو انگشتش جا به جا کرد و به خودش یاداوری کرد که اون همسرش ‚ دوستش داشت ‚ اما نمیدونست چرا روش نمیشه تو چشماش نگاه کنه ‚ این اولین باری بود که با هم تنها شده بودن ‚ عقد کرده بودن ... و حالا پدر و مادرشون اونها رو با یک عالمه حس ... تنها گذاشته بودن .

اون تا حالا بدون روسری و چادر ندیده بودش !! ‚ روبروش ایستاده بود و منتظر نگاهش بود ... تا ...


سرش و بلند کرد ‚ زانوهاش میلرزید ‚ تو چشماش نگاه کرد ‚ چقدر دوستش داشت ... ‚ بدون اینکه پلک بزنن چند لحظه خیره به هم نگاه کردن ‚ دلش میخواست اون سخت بغلش کنه ‚ دلش میخواست تسلیمش بشه ‚ تسلیم خواستش ‚ تسلیم چشماش ‚ بالاخره... اون دستاش و گرفت و بهش لبخند زد ‚ نگاهش و پایین انداخت ‚ حالا اون انقدر سرش و جلو آورده بود که گرمی نفسش و رو گونه هاش حس کرد ‚ نگاهش کرد ‚ اون چشماش و بسته بود ‚ شاید میترسید از نگاهش حال درونش و بفهمه ‚ دوستش داشت ‚ سرش و گذاشت رو شونش ‚ صدای قلبش و میشنید ‚ چشماش و بست ... حالا کاملا“ در آغوشش بود ‚ اون انقدر محکم دستاش و دور کمرش حلقه کرده بود که انگار میترسید از دستش بده ‚ سرش و از رو شونش برداشت ‚ دستش و انداخت دور گردنش و تو چشماش زل زد ‚ براش عزیز بود ... طاقت نیاورد ‚  چشماش و بست ‚ وقتی اون لبهاش و بوسید ... دیگه چیزی نفهمید ... ‚ رو زمین نبودن ‚ رفتن تو آسمون ‚ بین ابرا ... و من... دیگه چیزی ندیدم 

**********************************************

تو فکر میکنی کار خیلی بدی کردم یواشکی نگاهشون کردم؟ ولی اصلا“ قصد بدی  نداشتم ... به کسی هم نگفتم بجز تو ‚ احساس دلتنگی میکردم ولی وقتی دیدم دو نفر در نزدیکی من اینقدر با هم خوبن ‚ همدیگرو دوست دارن و با همدیگه یه حس خوب رو تجربه میکنن کلی خوشحال شدم و فکر کردم با این همه احساس خوب تو دنیا واقعا“ بی انصافی که آسمون دلم ابری باشه ...


« با این همه رنگهای تماشایی در دنیا شرم آور است اگر همه چیز را سیاه ببینیم.    
           لؤبوسکالیا »