دریغ از عشق ، که آمد ، و باز هم نشد ...

---------------------------------------------------
اتهامی وجود ندارد
متهمی در کار نیست
چرا فکر میکنی برای رفتن یا ماندنم باید دنبال دلیل بگردم ؟!
بی‎دلیل آمدم
با دلیل می‎روم !
بی‎آنکه تو را متهم به انجام کاری کرده باشم
نه تو متهمی و نه من
ما تنها آدمهای کم‎ تجربه‎ای بودیم که اکنون
تجربه‎ای دیگر به گنجینه خود افزودیم
پس دست خالی نمی‎رویم
ناراحت نیستیم و دلتنگ نیز هم ...
*********************************
این رو دوست خوبمون عاشق(!) در مورد یکی از نوشته‎هام( رفتنیم )برام فرستاده ، شما هم ببینید ، جالبه...

باران

--------
شب است ، باران می‎بارد ، بی‎امان ، تنها در اتاق ، در تاریکی و سکوت نشسته‎ام ، تنها صدای باران است ، بی‎پایان .
اما من منتظر شنیدن صدای دیگری هستم ، صدایِ تو ، صدایِ پای تو که از دور میایی ، میدوی و زیر پنجره اتاق متوقف میشوی ! چشم‎هایم را میبندم ، سنگ ریزه‎ایی به پنجره میزنی ( این علامت هر شب است ) .
پنجره را باز میکنم ، آه ... ، خیس بارانی ... ! ، میخندی ، میخندم .
حاضرم ، این هم چترم ، پاورچین ... پاورچین ... پایین میایم ، در را که پشت سر میبندم ... پرواز میکنم ،‌پرواز میکنیم ، میدویم .
تو به چترم نگاه میکنی ، میخندی و من آن را جایی جا میگذارم ... و باز میدویم ... نزدیک صبح است  ، اما خستگی بی‎معناست ، اِنگار نه اِنگار که تمام شب را دویده‎اییم ، خندیده‎اییم ، پرواز کرده‎اییم ، گفته‎اییم ، راه رفته‎اییم ...
وقت خداحافظی ست ، چاره‎ایی نیست ،  برای حفظ راز شبانه‎ باید رفت .
آرزو میکنیم زمان در همان لحظه متوقف شود تا مجبور به رفتن نباشیم ، آرزو میکنیم .........  ، صدای مادرم را میشنوم ... بیدار شو .... خواب میبینی ؟ ... بیدار شو ........... ، آرزویمان برآورده میشود ، زمان در خواب من متوقف میشود ... و راز شبانه حفظ میشود ...

شکلات

----------
 با یک شکلات شروع شد . من یک شکلات گذاشتم توی دستش . او یک شکلات گذاشت توی دستم . من بچه بودم . او هم بچه بود . سرم را بالا کردم . سرش را بالا کرد . دید که می‎شناسمش . خندیدیم .
گفت:دوستیم ؟ 
گفتم:دوستِ دوست 
گفت:تا کجا ؟ 
گفتم:دوستی که تا ندارد 
گفت:تا مرگ! 
خندیدم و گفتم:من که گفتم تا ندارد 
گفت:تا پس از مرگ 
گفتم:نه ، نه ، تا ندارد 
گفت:قبول ، تا آنجا که همه دوباره زنده میشوند یعنی زندگی پس از مرگ بازهم باهم دوستیم ، تا بهشت ، تا جهنم ، تا هرکجا که باشد من و تو باهم دوستیم 
خندیدم و گفتم:تو برایش تا هرکجا که دلت میخواهد یک تا بگذار ، اصلا“ یک تا بکش از این دنیا تا سر آن دنیا ، اما من اصلا“ تا نمی‎گذارم . نگاهم کرد . نگاهش کردم . باور نمیکرد . می‎دانستم که او می‎خواست دوستیمان تا داشته باشد . دوستی بدونِ تا را نمی‎فهمید .
گفت:بیا برای دوستیمان یک نشانه بگذاریم 
گفتم:باشد ، تو بگذار 
گفت:شکلات ، هر بار که همدیگر را می‎بینیم یک شکلات مال تو ، یکی مال من ، باشد ؟  گفتم:باشد .
هر بار یک شکلات می‎گذاشتم توی دستش ، او هم یک شکلات توی دستِ من . باز همدیگر را نگاه می‎کردیم ، یعنی که دوستیم ، دوستِ دوست . من تندی شکلات را باز می‎کردم و می‎گذاشتم توی دهانم و تند تند آن را می‎مکیدم 
می‎گفت:شکمو! تو دوستِ شکمویی هستی و شکلاتش را می‎گذاشت توی یک صندوقچه کوچولوی قشنگ 
می‎گفتم:بخورش 
می‎گفت:تمام می‎شود ، می‎خواهم تمام نشود و تا همیشه بماند ...
صندوقش پر از شکلات شده بود . هیچکدامش را نمی‎خورد . من همه‎اش را خورده بودم .
گفتم:اگر یک روز شکلاتهایت را مورچه‎ها بخورند یا کرمها ، آن‎وقت چه‎کار میکنی ؟  گفت:مواظبشان هستم 
می‎گفت:می‎خواهم نگهشان دارم تا موقعی که دوست هستیم و من شکلات را می‎گذاشتم در دهانم و می‎گفتم:نه ، نه ، تا ندارد ، دوستی که تا ندارد .
یک سال ، دو سال ، چهار سال ، هفت سال ، ده سال ، بیست سال شده است . او بزرگ شده است . من بزرگ شده‎ام . من همه شکلاتهایم را خورده‎ام . او همه شکلاتها را نگه داشته است . او آمده است امشب تا خداحافظی کند . می‎خواهد برود . برود آن دور دورها . می‎گوید:می‎روم اما زود برمی‎گردم . من می‎دانم ، می‎رود و برنمی‎گردد . یادش رفت شکلات را به من بدهد . من یادم نرفت . یک شکلات گذاشتم کف دستش . گفتم:این برای خوردن . یک شکلات هم گذاشتم کف آن دستش . گفتم:این هم آخرین شکلات برای صندوق کوچکت . یادش رفته بود که صندوقی دارد برای شکلاتهایش . هردو را خورد . خندیدم . می‎دانستم دوستی من تا ندارد . می‎دانستم دوستی او تا دارد . مثل همیشه . خوب شد همه شکلاتهایم را خوردم . اما او هیچکدامشان را نخورد . حالا با یک صندوق پر از شکلات نخورده چه خواهد کرد ؟!

                      زری نعیمی