پرواز

------- 
سرش و انداخته بود پایین ‚ قلبش تند تند میزد ‚ حس میکرد داره به سختی نفس میکشه . حالا اون روبروش بود ‚ با پیراهن سفید و شلوار طوسی (!) ‚ نمیدونست باید چه کارکنه ‚ ازش خجالت میکشید ‚ حلقش و تو انگشتش جا به جا کرد و به خودش یاداوری کرد که اون همسرش ‚ دوستش داشت ‚ اما نمیدونست چرا روش نمیشه تو چشماش نگاه کنه ‚ این اولین باری بود که با هم تنها شده بودن ‚ عقد کرده بودن ... و حالا پدر و مادرشون اونها رو با یک عالمه حس ... تنها گذاشته بودن .

اون تا حالا بدون روسری و چادر ندیده بودش !! ‚ روبروش ایستاده بود و منتظر نگاهش بود ... تا ...


سرش و بلند کرد ‚ زانوهاش میلرزید ‚ تو چشماش نگاه کرد ‚ چقدر دوستش داشت ... ‚ بدون اینکه پلک بزنن چند لحظه خیره به هم نگاه کردن ‚ دلش میخواست اون سخت بغلش کنه ‚ دلش میخواست تسلیمش بشه ‚ تسلیم خواستش ‚ تسلیم چشماش ‚ بالاخره... اون دستاش و گرفت و بهش لبخند زد ‚ نگاهش و پایین انداخت ‚ حالا اون انقدر سرش و جلو آورده بود که گرمی نفسش و رو گونه هاش حس کرد ‚ نگاهش کرد ‚ اون چشماش و بسته بود ‚ شاید میترسید از نگاهش حال درونش و بفهمه ‚ دوستش داشت ‚ سرش و گذاشت رو شونش ‚ صدای قلبش و میشنید ‚ چشماش و بست ... حالا کاملا“ در آغوشش بود ‚ اون انقدر محکم دستاش و دور کمرش حلقه کرده بود که انگار میترسید از دستش بده ‚ سرش و از رو شونش برداشت ‚ دستش و انداخت دور گردنش و تو چشماش زل زد ‚ براش عزیز بود ... طاقت نیاورد ‚  چشماش و بست ‚ وقتی اون لبهاش و بوسید ... دیگه چیزی نفهمید ... ‚ رو زمین نبودن ‚ رفتن تو آسمون ‚ بین ابرا ... و من... دیگه چیزی ندیدم 

**********************************************

تو فکر میکنی کار خیلی بدی کردم یواشکی نگاهشون کردم؟ ولی اصلا“ قصد بدی  نداشتم ... به کسی هم نگفتم بجز تو ‚ احساس دلتنگی میکردم ولی وقتی دیدم دو نفر در نزدیکی من اینقدر با هم خوبن ‚ همدیگرو دوست دارن و با همدیگه یه حس خوب رو تجربه میکنن کلی خوشحال شدم و فکر کردم با این همه احساس خوب تو دنیا واقعا“ بی انصافی که آسمون دلم ابری باشه ...


« با این همه رنگهای تماشایی در دنیا شرم آور است اگر همه چیز را سیاه ببینیم.    
           لؤبوسکالیا »  

نظرات 1 + ارسال نظر
محمد فرهمند دوشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 12:51 ب.ظ http://home189.tripod.com/sendme.html




مادر، در را که باز کرد، بوی نان تازه و سرمای بیرون با
هم پیچید توی اتاق. با شنیدن صدای به هم خوردن در، پسر
سرش را از روی کتاب بلند کرد. مادر درحالیکه چادرش را به
جالباسی کنار در آویزان می‌کرد، پرسید: « تموم شد
بالاخره یا نه؟ » پسر خسته آه کشید: « ریاضی داره تموم
می‌شه. اما مامان! دیکته چی؟ » مادر، در حالیکه نانها
را از کیسه پارچه‌ای در‌می‌آورد، بطرف چراغ علاءالدین
وسط اتاق رفت. « خوب ? اینم که درسته » و بعد از پسر
پرسید: « چی گفتی؟ ». پسر سرش را کج کرد: « کِی بهم
دیکته ‌مو میگی مامان؟ » مادر بطرف آشپزخانه به راه
افتاد: « حالا تو اول ریاضی تو تموم کن ?»چند لحظه بعد،
صدای به هم خوردن ظرفها و باز و بسته شدن متوالی در
یخچال از آشپزخانه بلند شد. پسر ناگهان فریاد زد: «
مامان ? مامان! » مادر هراسان از آشپزخانه بیرون دوید.
نگاهی سرسری به اتاق و چراغ وسط آن انداخت و پرسید: «
چیه؟ چی شده؟ » پسر دوباره سرش را کج کرد: « موهام خیلی
بلند شده ها ? می‌ترسم آقای ناظم فردا نذاره برم سرکلاس.
» مادر، دستهای خیسش را با به دامنش کشید و آنها را خشک
کرد، بطرف پسر رفت و انگشتانش را در موهای پرپشت و بلند
او فرو برد: « خوب کار درستی می‌کنه اگه نذاره بری
سرکلاس » و بعد به روی پسر لبخند زد. پسر چهره در هم
کشید: «اِ مامان!» و بعد پرسید:« مامان برم سلمونی؟ »
مادر از پنجره نگاهی به بیرون انداخت: « نه.
صبرکن بابات بیاد، اگه اجازه داد برو » پسر دوباره اخم
کرد:« مامان! بابا که هیچ وقت اجازه نمی‌ده. آخرش میگه
بیا سرتو خودم با ماشین بزنم. » صدای مادر از آشپزخانه
بلند شد:« خوب مگه چه عیب داره؟ » پسر بغض کرد: « هیچی ?
اصلاً هم عیبی نداره ? فقط موهامو می‌کنه تو هم خیالت
راحته که موهاتو با اون ماشین لعنتی کوتاه نمی‌کنن دیگه
? خسته شدم دیگه بابا! چرا نمیذارین برم سلمونی؟ » مادر
در آستانه درآشپزخانه ایستاد و به چارچوب در تکیه کرد: «
ببین! » و با انگشت به پنجره اتاق اشاره کرد: « ببین!
هوا داره تاریک میشه تو این تاریکی که نمیشه خودت تنهایی
پاشی بری سلمونی» و پس از چند لحظه مکث ادامه داد: « اون
وقتی که رفتم نون بگیرم باید می‌گفتی. اون وقت با خودم
می‌بردمت سلمونی.» پسر فریاد کشید: « نخیر! اون موقع هم
اگه می‌گفتم، یه چیز دیگه می‌گفتی » و رویش را از چارچوب
در آشپزخانه برگرداند.کمی که گذشت، صدای پسر دوباره بلند
شد: « مامان! » مادر از آشپزخانه پرسید:« چیه؟ تموم شد؟
» پسر درحالیکه کتابهایش را از روی زمین جمع می‌کرد گفت:
« آره! ریاضی تموم شد. بیا دیکته بگو». مادر این بار با
تحکم گفت: « صدبار گفتن نگو آره بگو بله » پسر بی حوصله
گفت: « خوب بله » و بعد بطرف چراغ وسط اتاق به راه
افتاد. مادر گفت: «وسایلتو جمع کن، بذار تو کیفت? فقط
دفتر دیکته‌ات بیرون بمونه و کتاب و مداد و پاک کن ?
فعلاً هم یه کم تلویزیون نگاه کن تا من بیام »صدای
تلویزیون که بلند شد، همزمان صدای قهقهه پسر به هوا رفت.
با خنده اول، مادر نگاهش را بطرف در آشپزخانه برگرداند و
با لبخند به پسرش که روی زمین دراز کشیده بود ? نگاه
کرد. از چارچوب در آشپزخانه، تنها پای پسر پیدا بود که
با هر خنده جمع می‌شد و بعد از مدتی دوباره به همان حالت
اول برمی‌گشت. مادر بطرف اتاق به راه افتاد. اما از
میانه راه برگشت، دستی به موهایش کشید و از همان جا گفت:
« مواظب باش پات نخوره به چراغ، بیفته » چند لحظه بعد،
همراه با صدای خنده‌های پسر، تنها چراغ از میان در پیدا
بود.آخرین ظرف که شسته شد و آخرین کبریت نیم سوخته که در
ظرفشویی افتاد، مادر بطرف اتاق حرکت کرد و یک راست رفت
سراغ کتاب پسر که بسته و مرتب، روی زمین کنار پسر دراز
کشیده بود. مادر گفت: « بسه دیگه، بیا ? » چشمان بسته
پسر و صدای نفسهای منظم او، رشته کلام مادر را قطع کرد.
مادر دستش را بطرف شانه پسر برد و او را کمی تکان داد.
با تکانهای مادر، صدایی نامفهوم از پسر بلند شد و به
پهلو غلطید. با این حرکت، مادر از بیدار کردن پسر منصرف
شد. از رختخوابهای گوشه اتاق پتویی برداشت و روی پسر
انداخت. چند دقیقه‌ای بی‌هدف در اتاق چرخ زد و باز بالای
سر پسر رفت. روی زمین، کنار او زانو زد و انگشتانش را در
موهای پسر فرو برد و به نوازش آنها پرداخت. سپس آرام و
زیرلب گفت: « تقصیر خودته. دفعه بعد، زودتر بگو؛ خودم
می‌برمت سلمونی. » مادر به پنجره اتاق نگاه کرد که هوای
گرگ و میش غروب، حجم آن را پر کرده بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد