بهم گفت : دستم بویِ عطر تو رو گرفته !!
گفتم : ببُر بیندازش دور ...
گفت : قلبم و چه کنم ؟؟؟...
...
و من دهانم را دوختم ...

« همسفر !
مخواه که یکی شویم ، مطلقا“ یکی .
مخواه که هرچه تو دوست داری ، من همان را ، به همان شدت دوست داشته باشم و هرچه من دوست دارم ، به همان گونه ، مورد دوست داشتن تو نیز باشد .
مخواه که هردو یک آواز را بپسندیم ، یک ساز را ، یک کتاب را ، یک رنگ را ، یک طعم را و یک شیوه نگاه کردن را .
مخواه که انتخاب‎مان یکی باشد ، سلیقه‎مان یکی و رویاهایمان یکی .
اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست ، بگذار یکی نباشد ، بگذار فرق داشته باشد ، بگذار در عین وحدت ، مستقل باشیم .
بخواه که همدیگر را کامل کنیم ، نه ناپدید .
دونیمه زمانی به راستی یکی می‎شوند که از دو ”تنها“ یک ”جمع کامل“ می‎سازند که بتوانند کمبودهای هم را جبران کنند ، نه آنکه عین مطلق هم شوند .
بیا تصمیم بگیریم که هرگز عین هم نشویم .
بیا تصمیم بگیریم که حرکت‎مان ، رفتارمان ، حرف‎زدن‎مان و سلیقه‎مان کاملا“ یکی نشود ...
من و تو ، تو و من حق داریم که در برابر هم قد عَلم کنیم و حق داریم که بسیاری از نظرات و عقاید هم را نپذیریم بی‎آنکه قصدِ تحقیر هم را داشته باشیم .
عزیز من ! بیا متفاوت باشیم ! »

« اگر چیزی از خدا خواستی و یافتی ، رحمت است واگر نه ، حکمت . »