------------------
دیوار همسایمان کوتاه بود ! هر از گاهی روی آن مینشستم و به خانهشان نگاه میکردم ، او برایم دست تکان میداد . من شعر میگفتم اما گاهی برایش میخواندم ، او شعر میگفت و همیشه برایم میخواند . من هیچوقت شعرهایم به زیباییه شعرهای او نشد چون هیچوقت نتوانستم مثل او مهربان باشم !
هردفعه برایم شکلات میآورد و من تنها تشکر میکردم! نگاهم میکرد و به برق چشمانم میخندید .
دیوار همسایمان کوتاه بود ! او میخواست که خانههایمان بدونه دیوار باشد ، من اما ناخواسته یا ندانسته هرروز بر ارتفاع آن دیوار افزودم ! و هر روز بالا و بالاتر رفتم ، او همچنان برایم شکلات میآورد ، پای دیوار میایستاد و دور شدنم را تماشا میکرد ، ناراحت بود ... ولی چیزی نمیگفت ، میخواستم که بگوید اما نمیگفت و هیچوقت نگفت !
دیوار همسایمان بلند شد ! بلند و بلندتر و خانه آنها کوچک و کوچکتر ، همچنان روی دیوار مینشستم ، او نبود یا شاید بود اما آنقدر کوچک که نمیدیدمش . یک روز دلم برایش تنگ شد ، دیوار را خراب کردم و منتظرش ایستادم ، او ... رفته بود اما آخرین شکلاتم یادش نرفته بود !!!