اون تا حالا بدون روسری و چادر ندیده بودش !! ‚ روبروش ایستاده بود و منتظر نگاهش بود ... تا ...
سرش و بلند کرد ‚ زانوهاش میلرزید ‚ تو چشماش نگاه کرد ‚ چقدر دوستش داشت ... ‚ بدون اینکه پلک بزنن چند لحظه خیره به هم نگاه کردن ‚ دلش میخواست اون سخت بغلش کنه ‚ دلش میخواست تسلیمش بشه ‚ تسلیم خواستش ‚ تسلیم چشماش ‚ بالاخره... اون دستاش و گرفت و بهش لبخند زد ‚ نگاهش و پایین انداخت ‚ حالا اون انقدر سرش و جلو آورده بود که گرمی نفسش و رو گونه هاش حس کرد ‚ نگاهش کرد ‚ اون چشماش و بسته بود ‚ شاید میترسید از نگاهش حال درونش و بفهمه ‚ دوستش داشت ‚ سرش و گذاشت رو شونش ‚ صدای قلبش و میشنید ‚ چشماش و بست ... حالا کاملا“ در آغوشش بود ‚ اون انقدر محکم دستاش و دور کمرش حلقه کرده بود که انگار میترسید از دستش بده ‚ سرش و از رو شونش برداشت ‚ دستش و انداخت دور گردنش و تو چشماش زل زد ‚ براش عزیز بود ... طاقت نیاورد ‚ چشماش و بست ‚ وقتی اون لبهاش و بوسید ... دیگه چیزی نفهمید ... ‚ رو زمین نبودن ‚ رفتن تو آسمون ‚ بین ابرا ... و من... دیگه چیزی ندیدم .
تو فکر میکنی کار خیلی بدی کردم یواشکی نگاهشون کردم؟ ولی اصلا“ قصد بدی نداشتم ... به کسی هم نگفتم بجز تو ‚ احساس دلتنگی میکردم ولی وقتی دیدم دو نفر در نزدیکی من اینقدر با هم خوبن ‚ همدیگرو دوست دارن و با همدیگه یه حس خوب رو تجربه میکنن کلی خوشحال شدم و فکر کردم با این همه احساس خوب تو دنیا واقعا“ بی انصافی که آسمون دلم ابری باشه ...
« با این همه رنگهای تماشایی در دنیا شرم آور است اگر همه چیز را سیاه ببینیم.
لؤبوسکالیا »