”
کتاب از جیب پسرک افتاد !
خم شد ، اما پدر پیشدستی کرد و کتاب را برداشت و با چشمان دریده از وحشت و دهان بازمانده از تعجب گفت : - همخوابگی ... زناشویی ! ... بهبه ، بسیار خوب ، بسیار پاکیزه ! عکس هم که دارد !! ... آه ... این دیگر بدتر !
پسرکه 14 ساله ، از شرم سرخ شده بود و سرافکنده ، حرفی برای گفتن نداشت !
آنگاه پدر با قدمهایی بلند در عرض و طول اتاق به قدمزدن پرداخت ، کتاب را در دستش بازنگهداشته بود و چشمانش در حدقه میگشت ، به نفس افتاده و حالت سکته به او دست داده بود !
پدر دشنام میداد و مادر مادام گریه میکرد و پسرکش را نابهکار و از دسترفته میدید !
خطاکار میپنداشتندش! و چه سنگین نگاهش میکردند! و هیچکس ، هرگز، در مورد پسرک به کلمه نیاز نیندیشید !...
بهار پیشاز آنکه حادثهای در طبیعت باشد ، حادثهایست در قلب آدمی و پیشاز آنکه در طبیعت محسوس باشد در حسی انسانی وقوع مییابد .
این در بهار گل نیست که باز میشود ، گرههای روح انسان است ...
----------------------------------------------------------------
در ضمن :
مرغ و خروس و اردک ، عید همه مبارکــــــــــــــــــــــــــ ...