------------------
دیوار همسایمان کوتاه بود ! هر از گاهی روی آن مینشستم و به خانهشان نگاه میکردم ، او برایم دست تکان میداد . من شعر میگفتم اما گاهی برایش میخواندم ، او شعر میگفت و همیشه برایم میخواند . من هیچوقت شعرهایم به زیباییه شعرهای او نشد چون هیچوقت نتوانستم مثل او مهربان باشم !
هردفعه برایم شکلات میآورد و من تنها تشکر میکردم! نگاهم میکرد و به برق چشمانم میخندید .
دیوار همسایمان کوتاه بود ! او میخواست که خانههایمان بدونه دیوار باشد ، من اما ناخواسته یا ندانسته هرروز بر ارتفاع آن دیوار افزودم ! و هر روز بالا و بالاتر رفتم ، او همچنان برایم شکلات میآورد ، پای دیوار میایستاد و دور شدنم را تماشا میکرد ، ناراحت بود ... ولی چیزی نمیگفت ، میخواستم که بگوید اما نمیگفت و هیچوقت نگفت !
دیوار همسایمان بلند شد ! بلند و بلندتر و خانه آنها کوچک و کوچکتر ، همچنان روی دیوار مینشستم ، او نبود یا شاید بود اما آنقدر کوچک که نمیدیدمش . یک روز دلم برایش تنگ شد ، دیوار را خراب کردم و منتظرش ایستادم ، او ... رفته بود اما آخرین شکلاتم یادش نرفته بود !!!
زیبا بود
موفق باشی دوست خوبم
« او » الله الذی لا اله الا « او »
دیوار کوتاه تر از همسایتون گیر نیاوردی؟
دیوار همسایه !!! همان ( او ) ست ؟
اینو یه کسی مینویسه که بچگیش همیشه تنها بوده.چون هیچ بچه هم سن و سالی دور و ورش نبوده.
ما قبلا یه خونه نقلی داشتیم با یه همسایه دیوار به دیوار که دو تا پسر ملوس موفرفری داشت.بهترین همبازی های من.
ما هر وقت کباب درست میکردیم گربه ها از همه جا میو مدن
دور و ور منقل.اونوقت سر و کله هومن و هورنگ هم بالای دیوار پیدا میشد.یادمه مامانم همیشه یه سیخ کباب براشون کنار میذاشت.
یادمه هومن و هورنگ یه مادر بزرگ مهربون داشتن که طبقه بالای خونشون زندگی میکرد و همه رنگهای گل ناز از بالکنش
پیدا بود.تازه یه گلدون رنگارنگ هم به من داده بود.
اونوقتا که حوصله ام از تنهایی خیلی سر میرفت از بالای دیوار صداشون میزدم سه تایی مامانامون رو ذله میکردیم که وقتی هوا تاریک شد بیان وایسن دم در که ما صدای هیولا در بیاریم!!مسخره اینجا بود که ما سه تا هیولای کوچولو از صدای خودمون میترسیدیم.
او . مخاطب من ، مخاطب تو ، مخاطب همه ...
حالا چی ؟
هنوز دیواری هست و همسایه ای ؟؟
همه مثل باد پاییزی می آیند و میروند و ما همچنان پابرجاییم .
پس یه نشونی گذاشته بوده ...
دنبالش گشتی؟ شاید پشت یه دیوار کوتاه هنوز منتظرت باشه!
او رفت اما خاطره اش و طعم شکلاتش مانده.
او رفت و حتی شکلات آخر هم از یادش نرفت.
بعضی اوقات محکوم می شویم به چوبه غروری که خود برای خود ساخته ایم ... و گاه خیلی دیر است .... دیر ...
سلام ابر خاکستری دلم هری ریخت پایین وقتی شعرت رو خوندم -اشک تو چشمام جمع شد ولی حیف که دیوار روسرم خراب شده بود ونمیتونستم اززیر اوار بیرون بیام بیاد بگم شعرات همیشه به قشنگی همه شعر هایی بوده که دوستشون داشتم- شعرات بوی خاصی داشته وداره مخصوصا این اخری که ...
خودت رو سرزنش نکن شاید و حتما ناخواسته به این دیوار اضافه کردی ولی مهم اینه کهیه روز دلت تنگ شد و دیوار رو خراب کردی
نه قولم رو فراموش نکردم -وحتما برات مینویسم شاید امروز وشاید فردا
قربانت اونطرف دیوار -خود دیوار همسایه
حالا چه؟...
حالا این دو همسایه
به دیدار هم نمی شتابند؟...
یعنی باز
غربتی دیگر امده؟...
قشنگ بود و دلنشین و همینطور تکان دهنده
سلام !
اگه جسارت نباشه داستان زیبایت را بازنویسی میکنم :
// دیوار را خراب کردم و منتظرش ایستادم ، او ... رفته بود ... نمی دانم برای چه بدون خداحافظی رفته بود ! اما می دانم که بلندی یا کوتاهی دیوار خانه مان هرگز مانع از فراموش کردنم نمیشود! چون آخرین نگاهش را هنوز به یاد دارم !//
موفق باشی
صدر
وای از این دیوارها....