و عشق ...

--------------
” عشق به دیگری ضرورت نیست ، حادثه است .
عشق به وطن ، ضرورت است ، نه حادثه .
عشق به خدا ، ترکیبی‎ست از ضرورت و حادثه . “

نگو ... نگو که رویای دور از دسترس خوش نیست ! ... قبول ندارم !

------------------------------------------------------------------------------------
من میگم : ما باید همه چیز رو تو این دنیا تجربه کنیم ، تکرار و تاکید می‎کنم ” همه چیز رو “ ، بعضی وقتها فکر می‎کنم مگه ما چقدر زنده‎اییم ، چقدر عمر می‎کنیم که بخواییم اینقدر خودمون و محدود کنیم ...

یه عزیزی میگه : این و نگو ... ! ما باید فقط اون چیزهای خوب و تجربه کنیم ...

اما من می‎پرسم : تا زمانی که خودمون به این نتیجه نرسیدیم که کدوم خوبه ، کدوم بده ، چطور می‎تونیم این‎ها رو از هم تشخیص بدیم ؟!

اون میگه : از تجربه دیگران استفاده می‎کنیم ...

من میگم : آخه تا کِی همش یک نفر مثل پدر ، مادر ، معلم یا حتی یه دوست باید بهمون بگه این خوبه ، اون بده ، این راسته ، اون کجه ، این داغه ، اون سرده ... ، بذار یه مرتبه دستمون با آتیش بسوزه تا هرگز یادمون نره ... بذار تجربه کنیم ...

دنیا پر از این خوبیها و بدیها ، زشتی‎ها و زیبایی‎هاست ، پر از سیاهی و سپیدی ... و من میخوام همشون و لمس کنم ، ببینم ... بشنوم !

البته استثنا همیشه وجود داره ، بعضی چیزها ذاتا“ بد هستن ، ذاتا“ کثیفن ، مثل اعتیاد و ... که البته از بحث ما خارجه .

می‎دونی ... میخوام دنیا رو تجربه کنم ، میخوام پَر زدن رو تجربه کنم ، میخوام دوست داشتن رو امتحان کنم ، میخوام دیوونه بشم ، میخوام دیوونه بودن رو هم تجربه کنم ، میخوام ... میخوام بد باشم ! میخوام هزار رنگ باشم ، میخوام عاشق باشم ، میخوام ساده باشم ، میخوام زندگی رو تجربه کنم ، همونطور که الان دارم ابر بودن ، یه ابرخاکستری بی‎بارون بودن رو تجربه میکنم ...

میخوام دل بزنم به دریا ...

کی همسفره ؟؟؟...

از این سو یا آن سو ؟

---------------------------
«باید بروم
ماندن جایز نیست
باید از سمتی بروم که نباشی آنجا
باید از راهی بروم که نبینم چشمانت را
باید از جایی بروم که نباشد یادت
من می‎خواهم بروم ـ از پیشت
من منتظر نمی‎مانم که بگویی برو
باید بروم ، باید بروم جایی که دلم راه دلت را گم کرده باشد
باید بروم جایی که چشمانم یادشان رفته باشد چشمانت را
باید بروم جایی که هرموقع دلم بهانه‎ات را نگیرد
جایی هست آن دور دستها
آنجایی که فکرش را نمی‎کنم
آنجایی که می‎توان در کمال آرامش مرد
جایی که همه چیز در توست
باید بروم ، باید فاصله را ، راه را ، باید فکر را طِی کرد
باید از قلب تو گذشت و پا روی دل خود گذاشت
گرچه شرمنده ناگفته‎هایت مانده‎ام
و آرزوی دز آغوش گرفتن تنهاییت هنوز آزارم می‎دهد
اما بمانم ، یکی باید بمیرد
تو از دستِ من ، من از دستِ دلم
من بمیرم کسی نیست که یادم باشد
تو بمیری من هستم که بیایم در خوابت
... باید بروم ... جایز نیست ...
من رفتم از ذهنت ، از چشمت ، از یادت
تو رفتی در یادم ، در قلبم ، در شعرم ، در خوابم
همیشه می‎گفتم” رفتن بی‎تو مرگ است “ ، اما حالا می‎گویم” مرگ بی‎تو درد است “
کاش سرشانه‎هایت که طاقت دستهایم را نداشت بالش لحظه‎ای تنهایی می‎شد
کاش اشکهای گرمت سیراب کننده تشنگی احساس می‎شد
کاش می‎رفتم بی‎تو
کاش می‎ماندی با من
... % »