-------------------
چرا از من میگُریزی , ای دل !
تو چهسان از من فرار میکنی ای جان !
از من میگریزی ؟! باور نمیکنم !
در چشمانم نگاه کن , نشانی از آشنایی میبینی؟
باعث تعجب است اگر نمیبینی !
گذشتههای نه چندان دور را فراموش کردهای ؟
انسانها چه زود از یاد میبَرند و تو از همه آسانتر !
میدانم , دیگر غریبهای بیش نیستم
« مرا به عنوان یک غریبه آشنا هم نمیشناسی ؟ »
بیمهابا در جواب این سوالم نگاهت را از چشمانم می دزدی ! و خودت را به جایی دور پَرت میکنی , اِنگار صدایم را نشنیدهیی !
ترجیح میدهم دیگر هیچ نگویم , مثل گذشتهها حرفهایم را از نگاهم میفهمی و همانطور با نگاهت جوابم را میدهی ؟! ( چه تصور احمقانهای ) .
خنده تمسخر آمیزی میزنی ! و با این خندهات همه چیز را بر سرم خراب میکنی. خنده از لبانت مَحو میشود , میخواهی دلخوشم کنی ؟ دلخوش به تمام آن چه که نداری ؟؟!
سردی از نگاهت , سکوتت و حرکاتت میبارد , یخ میکنم ! و امان از این سکوت سنگین !
دستی به موهایت میکشی و این پا و آن پا میکنی و همچنان نگاهت را می دزدی , وقت رفتن است ؟
برو مثل همیشه .
دستت را برای خداحافظی جلو میآوری باز هم مثل همیشه , دلیلی برای این کار نمیبینم ! راستی تا به حال چندبار دستانت را به گرمی فشردهام ؟؟...
از تو میگذرم و میروم ... بدونِ هیچ حرفی !
و صدای قدمهایم چه سنگین و پرصدا در گوشم میپیچد !
مثلِ صدای مُمتَدِ ناقوس در کلیسایی متروک !
مثلِ انعکاس صدا در کوه !
مثلِ ضربه به یک پیت حلبی خالی !!
مثلِ ...
دلم آه ... کشید , به روی خودم نیاوردم و از تو گذشتم !!...
« آه , ای دلِ غمگین ، که به این روز فِکَندت ؟؟!... »