« من به اندیشه دیدار تو عادت دارم
من به اندیشه یک بوسه قناعت دارم
دل من می‎میرد
نفسم می‎گیرد
تو اگر خاطره سبز مرا
با قلم‎موی سیاه
رنگ غفلت بزنی »

امیدوارم...

--------------
من امیدوارم ، من به همه اون چیزهایی که هر لحظه امکان وجود نداشتنشون هست امیدوارم .
به فردا امیدوارم ، فردایی که از اومدنش مطمین نیستم ، فردایی که ممکنه نیاد .
به تو هم امیدوارم ، تویی که هر لحظه امکان داره دیگه نباشی .
به زندگی امیدوارم ، زندگی که ممکنه یک لحظه بعدش رو هم نبینم .
من حتی به آدمها هم امیدوارم ، آدمهایی که هر آن امکان داره زیر دست و پا لِهت کنن ، بدون هیچ توجهی .
من به نفسم هم امیدوارم ، دمی که ممکنه بازدمی نداشته باشه .
به پرواز دوباره پرنده‎ای که بالش شکسته امیدوارم .
به جریان آب در بستر رودخونه‎ای که خشک شده امیدوارم .
به جوونه زدن گل شمعدونی که تو گلدون در حال خشک شدنِ امیدوارم .
به خش خشِ برگای پاییزی که زیر پای عابرانِ عجول ناله میکنن امیدوارم .
به پنجره‎ای که از بی‎کسی ، گرد و غبار شده مونس تنهاییاش امیدوارم .
من به قلبهای سنگی و نگاههای بی‎مهر و محبت آدمهایی که عاشق نیستن امیدوارم .
من ...
و در آخر ، من به بخشندگیِ خدا در قبال تمام گناهها ، لغزشها و خطاهایی که خواسته یا ناخواسته مرتکب شده‎ام امیدوار امیدوارِ امیدوارم ...

سکوت...
...
بخاطر رفتن ...
رفتن ... همیشه رفتن ...
...
......
همین ...
...