!!!

دیشب ، آخرین خواب ۲۳سالگی ... و امروز ، اولین صبح ۲۴سالگی ... روزهایی که دیگر هرگز در تاریخ زندگیم تکرار نخواهند شد ... هرگز ...
... و چه دلگیر ... و چه بی‎تاب ... و چه پرشتاب ...

وقتی به اینهمه دلتنگی و فاصله که روی دستم مانده نگاه می‎کنم دلتنگیم افزونتر می‎شود و فاصله اِنگار دورتر !
وقتی به روزهای خوش گذشته فکر می‎کنم اِنگار که خوابِشان دیده باشم در خاطرات آن روزها غرق می‎شوم آنقدر که حتی نفس نمی‎کشم ، اِنگار که میمیرم و دوباره پا می‎گیرم !
فاصله بین دو رسیدن ، بین دو باهم بودن ، فاصله بین دو زندگی ، مثل بودن در برزخ !
مثل لحظات بغض‎آلود ، دندان به‎هم فشردن تا اشکی نریختن !
مثل ایستادن لب پرتگاه ، تِلوتِلو خوردن تا نیفتادن !
مثل دور بودن ، دندان بر جگر گذاشتن تا رسیدن ... سرانجام روزی رسیدن ... 
مثل زمزمه‎های شبانه ، آرام ماندن تا فریادی برنیاوردن !
مثل وقتهای دیدار ، کوتاه بودن تا روزی دوباره تکرار شدن !
مثل من ... مثل تو ... مثل ما ، صبور بودن تـــــــــــــا یکی شدن ...

” زندگی شاید آن جشنی نباشد که من و تو آرزویش را داشتیم ،
  اما حالا که به آن دعوت شده‎ایم بگذار تا میتوانیم برقصیم . “