---------------------------
«باید بروم
ماندن جایز نیست
باید از سمتی بروم که نباشی آنجا
باید از راهی بروم که نبینم چشمانت را
باید از جایی بروم که نباشد یادت
من میخواهم بروم ـ از پیشت
من منتظر نمیمانم که بگویی برو
باید بروم ، باید بروم جایی که دلم راه دلت را گم کرده باشد
باید بروم جایی که چشمانم یادشان رفته باشد چشمانت را
باید بروم جایی که هرموقع دلم بهانهات را نگیرد
جایی هست آن دور دستها
آنجایی که فکرش را نمیکنم
آنجایی که میتوان در کمال آرامش مرد
جایی که همه چیز در توست
باید بروم ، باید فاصله را ، راه را ، باید فکر را طِی کرد
باید از قلب تو گذشت و پا روی دل خود گذاشت
گرچه شرمنده ناگفتههایت ماندهام
و آرزوی دز آغوش گرفتن تنهاییت هنوز آزارم میدهد
اما بمانم ، یکی باید بمیرد
تو از دستِ من ، من از دستِ دلم
من بمیرم کسی نیست که یادم باشد
تو بمیری من هستم که بیایم در خوابت
... باید بروم ... جایز نیست ...
من رفتم از ذهنت ، از چشمت ، از یادت
تو رفتی در یادم ، در قلبم ، در شعرم ، در خوابم
همیشه میگفتم” رفتن بیتو مرگ است “ ، اما حالا میگویم” مرگ بیتو درد است “
کاش سرشانههایت که طاقت دستهایم را نداشت بالش لحظهای تنهایی میشد
کاش اشکهای گرمت سیراب کننده تشنگی احساس میشد
کاش میرفتم بیتو
کاش میماندی با من
... % »