فکر میکنی که من آدم دلت نیستم
ولی هیچ فکر کردی که آدم دل کسی که فکر میکنی هستی؟
فکر میکنی من اونی نیستم که بتونم انتظارت رو برآورده کنم
آیا انتظار منتظرت رو برآورده کردی ؟
با خودت فکر کردی که هیچکس بهتر از تو نیست براش
ولی فکر نکردی همه بهتر از تو بودن براش
فکر کردی که هرچی داشتی دو دستی بهش تقدیم کردی
ولی فکر نکردی همه چیزش رو ازش گرفتی وهمه اون چیزی که بهش دادی
یاس و دلتنگی بود
فکر میکردی وقتی بهش میگی همه چیزته
مثل خودت که حرفهاشو باور نمیکردی
حرفهاتو باور نمیکنه
وفقط فکر کردی وفکر کردی
اما برای یه دفعه دستشو خواستی ؟
چشمهاشو دیدی ؟
صداشو شعرش رو ؟ –
برای یه دفعه حرفی زدی که دلش رو خوش کنی؟
فکر میکردی لیلی هستی و اون هیچی نیست
وهر چی بیشتر حس میذاری اون سردتر میشه
اما فکر نکردی که مجنون عاشق لیلی میشه نه عاشق تو که
حتی برای یه بار زندگی مجنون رو نخوندی
چرا دارم این حرفها رو به تو میزنم
باز هم نمیدونم
ولی پاشو یه کاری کن – یه جور دیگه
هیچکس راه رو بهت نشون نمیده
خودت گمش کردی خودت هم پیداش کن
دیر بجنبی – دیر میشه
اونقدر دیر میرسی که باید از پشت چشمای خیس تماشاش کنی
وحسرت لمس کردنش رو با دست تکون دادن
وحسرت داشتنش رو با خاطره…
پاشو یه کاری کن که دلت نسوزه
اگه اون مجنونه تو عاقل باش
اگه اون سرده تو گرمش کن
اگه بلد نیست یادش بده
اگه نمیبینه نشونش بده
پاشو تورو خدا دیر میشه
دیر دیر دیر
اونقت تو هم مثل من میشنی به یکی دیگه میگی
راه بیفت – فکر نکن
فکر نکن بهتر از تو نیست فکر کن کسی بدتر از تو نبوده .



اشکال کار کجاست ؟

--------------------------
مشکل ما این نیست که برای شیرین‎کردن زندگی معجزه نمی‎کنیم ، مشکل ما این است که همانقدر که ویران می‎کنیم ، نمی‎سازیم ، همانقدر که کهنه می‎کنیم ، تازگی نمی‎بخشیم ، همانقدر که دور می‎شویم ، بازنمی‎گردیم ، همانقدر که آلوده می‎کنیم ، پاک نمی‎شویم ، همانقدر که تعهدات و پیمانهای نخست خود را فراموش می‎کنیم ، آنها را به‎یاد نمی‎آوریم ، همانقدر که از رونق می‎اندازیم ، رونق نمی‎بخشیم ، مشکل ما این است که از همه رویاهای خوشِ آغاز دور می‎شویم و این دورشدن به معنای قبول سلطه بی‎رحمانه زمان است .
بر سر قول و قرار نخستین نماندن ، باور پیری روح است و خواجگی عاطفه .

سرد ، مثل یخ

-------------------
 چرا از من میگُریزی , ای دل !
تو چه‎سان از من فرار میکنی ای جان !
از من میگریزی ؟! باور نمیکنم !
در چشمانم نگاه کن , نشانی از آشنایی میبینی؟
باعث تعجب است اگر نمیبینی !
 گذشته‎های نه چندان دور را فراموش کرده‎ای ؟
انسانها چه زود از یاد میبَرند و تو از همه آسانتر !
میدانم , دیگر غریبه‎ای بیش نیستم
« مرا به عنوان یک غریبه آشنا هم نمیشناسی ؟ »
بی‎مهابا در جواب این سوالم نگاهت را از چشمانم می دزدی ! و خودت را به جایی دور پَرت میکنی , اِنگار صدایم را نشنیده‎یی !
ترجیح میدهم دیگر هیچ نگویم , مثل گذشته‎ها حرفهایم را از نگاهم میفهمی و همانطور با نگاهت جوابم را میدهی ؟! ( چه تصور احمقانه‎ای ) .
خنده تمسخر آمیزی میزنی ! و با این خنده‎ات همه چیز را بر سرم خراب میکنی. خنده از لبانت مَحو میشود , میخواهی دلخوشم کنی ؟ دلخوش به تمام آن چه که نداری ؟؟!
سردی از نگاهت , سکوتت و حرکاتت میبارد , یخ میکنم ! و امان از این سکوت سنگین !
دستی به موهایت میکشی و این پا و آن پا میکنی و همچنان نگاهت را می دزدی , وقت رفتن است ؟
برو مثل همیشه .
دستت را برای خداحافظی جلو می‎آوری باز هم مثل همیشه , دلیلی برای این کار نمیبینم ! راستی تا به حال چندبار دستانت را به گرمی فشرده‎ام ؟؟...
از تو میگذرم و میروم ... بدونِ هیچ حرفی !
و صدای قدمهایم چه سنگین و پرصدا در گوشم میپیچد !
مثلِ صدای مُمتَدِ ناقوس در کلیسایی متروک !
مثلِ انعکاس صدا در کوه !
مثلِ ضربه به یک پیت حلبی خالی !!
مثلِ ...
دلم آه ... کشید , به روی خودم نیاوردم و از تو گذشتم !!...
« آه , ای دلِ غمگین ، که به این روز فِکَندت ؟؟!... »