سرد ، مثل یخ

-------------------
 چرا از من میگُریزی , ای دل !
تو چه‎سان از من فرار میکنی ای جان !
از من میگریزی ؟! باور نمیکنم !
در چشمانم نگاه کن , نشانی از آشنایی میبینی؟
باعث تعجب است اگر نمیبینی !
 گذشته‎های نه چندان دور را فراموش کرده‎ای ؟
انسانها چه زود از یاد میبَرند و تو از همه آسانتر !
میدانم , دیگر غریبه‎ای بیش نیستم
« مرا به عنوان یک غریبه آشنا هم نمیشناسی ؟ »
بی‎مهابا در جواب این سوالم نگاهت را از چشمانم می دزدی ! و خودت را به جایی دور پَرت میکنی , اِنگار صدایم را نشنیده‎یی !
ترجیح میدهم دیگر هیچ نگویم , مثل گذشته‎ها حرفهایم را از نگاهم میفهمی و همانطور با نگاهت جوابم را میدهی ؟! ( چه تصور احمقانه‎ای ) .
خنده تمسخر آمیزی میزنی ! و با این خنده‎ات همه چیز را بر سرم خراب میکنی. خنده از لبانت مَحو میشود , میخواهی دلخوشم کنی ؟ دلخوش به تمام آن چه که نداری ؟؟!
سردی از نگاهت , سکوتت و حرکاتت میبارد , یخ میکنم ! و امان از این سکوت سنگین !
دستی به موهایت میکشی و این پا و آن پا میکنی و همچنان نگاهت را می دزدی , وقت رفتن است ؟
برو مثل همیشه .
دستت را برای خداحافظی جلو می‎آوری باز هم مثل همیشه , دلیلی برای این کار نمیبینم ! راستی تا به حال چندبار دستانت را به گرمی فشرده‎ام ؟؟...
از تو میگذرم و میروم ... بدونِ هیچ حرفی !
و صدای قدمهایم چه سنگین و پرصدا در گوشم میپیچد !
مثلِ صدای مُمتَدِ ناقوس در کلیسایی متروک !
مثلِ انعکاس صدا در کوه !
مثلِ ضربه به یک پیت حلبی خالی !!
مثلِ ...
دلم آه ... کشید , به روی خودم نیاوردم و از تو گذشتم !!...
« آه , ای دلِ غمگین ، که به این روز فِکَندت ؟؟!... »

نظرات 11 + ارسال نظر
ماه مهر شنبه 7 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 02:13 ب.ظ http://mahemehr.blogsky.com

سلام ابر خاکستری..
بازم مثل همیشه قشنگ نوشتی...
یه آرامش خاصی اینجا هست...
که نمیدونم چیه...
ولی منو نگه میداره

آرامش شنبه 7 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 02:41 ب.ظ http://calm.blogsky.com

خوش به حالت که این قدر راحت می نویسی و قشنگ .
نوشته هاتو دوست دارم

عاشق شنبه 7 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 05:35 ب.ظ http://af.blogsky.com

سلام
زیبا بود .
با خوندن این نوشتت یه حال خاصی بهم دست نمیدونم بگم غم یا بگم ....

دانیال شنبه 7 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 06:48 ب.ظ http://57.blogsky.com

سلام
بیگانه گر شدی قصه هیچ آشنا نپرس

پرچین شنبه 7 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 08:08 ب.ظ http://parchin.blogsky.com

زیبا نوشتیو آهنگی که گذاشتی با حا و هوای متن همخوانی دارد.موفق باشی..

عاشق ترین ! یکشنبه 8 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 08:11 ق.ظ

میدونی چیه ؟...
حرف نداری ...

سید سروش یکشنبه 8 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 09:52 ق.ظ http://soroosh.blogsky.com

آخ گفتی...امان از این دل..

ماه مهر یکشنبه 8 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 10:25 ق.ظ http://mahemehr.blogsky.com

سلام دوست خوبم..
روز خوبی داشته باشی..

محمد یکشنبه 8 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 11:32 ق.ظ http://galaxy1.blogsky.com

"چیزی که جان عشق را نجات داد"
روزی روزگاری در جزیره ای زیبا تمام حواس زندگی میکردند
شادی ؛غم؛غرور و عشق و.......و
روزی خبررسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت .پس همه ساکنین جزیره قایقهایشان را مرمت کرده و جزیره را ترک کردند.
اما عشق مایل بود تا آخرین لحظه در جزیره باقی بماند. چرا که او عاشق جزیره بود. وقتی جزیره داشت به زیر آب می رفت؛ عشق از ثروت که با قایقی با شکوه جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت :
آیا می توانم با تو همسفر شوم؟
ثروت گفت : خیر نمی توانی
من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم دارم
و دیگر جایی برای تو وجود ندارد
پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود کمک خواست
عشق گفت:
لطفا کمک کنید تا من هم از این جزیره خارج شوم
اما غرور گفت : نمی توانم تمام بدنت خیس و کثیف است : قایق مرا کثیف می کنی
غم در نزدیکی عشق بود .پس عشق به او گفت : اجازه بده تا من با تو بیایم
غم با صدایی حزن آلود گفت:آه عشق من خیلی ناراحتم و نیاز دارم تنها باشم
این بار عشق به سراغ شادی رفت و او را صدا زد اما او آنقدر غرق در شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را نشنید
ناگهان صدایی مسن گفت : بیا عشق من تو را خواهم برد



ادامه دارد......
شما حدس بزنید که این صدای مسن کی بود؟

صدر یکشنبه 8 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 01:26 ب.ظ http://khodkar.blogsky.com

سلام !

نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چه کنم حرف دگرم یاد نداد استادم
سلام !
یخورده دیر رسیدم !
اما آمدم که بگویم :
هر جا و در هر زمان که هستی موفق باشی
صدر

مرد تنها(نگاه) یکشنبه 8 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 02:05 ب.ظ http://shouka.blogsky.com

رفتن...
همیشه رفتن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد