کتاب از جیب پسرک افتاد !
خم شد ، اما پدر پیشدستی کرد و کتاب را برداشت و با چشمان دریده از وحشت و دهان بازمانده از تعجب گفت : - همخوابگی ... زناشویی ! ... بهبه ، بسیار خوب ، بسیار پاکیزه ! عکس هم که دارد !! ... آه ... این دیگر بدتر !
پسرکه 14 ساله ، از شرم سرخ شده بود و سرافکنده ، حرفی برای گفتن نداشت !
آنگاه پدر با قدمهایی بلند در عرض و طول اتاق به قدمزدن پرداخت ، کتاب را در دستش بازنگهداشته بود و چشمانش در حدقه میگشت ، به نفس افتاده و حالت سکته به او دست داده بود !
پدر دشنام میداد و مادر مادام گریه میکرد و پسرکش را نابهکار و از دسترفته میدید !
خطاکار میپنداشتندش! و چه سنگین نگاهش میکردند! و هیچکس ، هرگز، در مورد پسرک به کلمه نیاز نیندیشید !...
نیازی که هیچ گاه به ان توجهی نشد بخاطر فقر فرهنگی ما!
ر
و
ش
ن
ف
ک
ر
الان حسم فقط سکوته... یا شاید شکل اون دستگاهی که ضربان فلب مریض رو وقتی به صفر رسیده با صدای کوبنده اش نشون میده... تو همین مایه ها...
تا بوده همین بوده !!!!!!!!!!!!!!!!
هر نیازی هدفی را دنبال می کند وهمچنین هر تربیتی
شاید روزی دیگر...شاید لحظه دیگر....شاید مثل گذشته...تکرار همون صحنه زندگی...
به همون زیبایی....ولی شاید...سیاه ..مثل شبی که هیچ وقت ماه بیرون نیاد...
کاش میشد ستاره بود...توی همون شبا مخفی میشد...
سلام!
و چه دلگیر !
باید بیشتر مواضب اون کتاب می بود...
نیاز
چیزی که در ما وجود دارد . هربار می آید . آتشفشان میکند ... و میگذرد ...