تو را میشناسم و دوستت دارم ، تویی که عقبمانده از ذهنیت همه آدمهایی هستی که خود را برتر از تو میبینند . تو را که صفا و سادگی و صداقت در درونت موج میزند و هیچچیز جز خوبی از تو نمیجوشد . تویی که به سادگی میخندی به همه آدمهایی که کارهای عجیب و غریب میکنند ولی تو را عجیب میپندارند!
تو را دوست دارم که درنهایت صداقت آنچه را که به ذهن بهظاهر کوچکت میرسد به راحتی بیان میکنی و از واقعیاتی حرف میزنی که دیگران حتی از شنیدنش واهمه دارند!
به تو نگاه میکنم و به صمیمیت دل مهربانت غبطه میخورم زمانی که بهخاطر غرقشدن غمانگیزه لاکپشتی خیالی از تهِدل گریه میکنی ... و آن روز من از خودم خجالت کشیدم وقتی به حرفهای ساده و کودکانه تو خندیدم و تو باجدیت بر من بانگزدی که ” نخند ... “ و من ترسیدم ، بله از تو ترسیدم ، درحالی که تو مرا ادب کردی و به من فهماندی که خنده هم جایی دارد !
تو را دوستدارم که درنهایت پاکی ، دستان کوچکت را با انگشتانی کوتاه بهسوی من دراز میکنی تا به نشانه دوستی ، دستانم را بفشاری و چه زیبا با آن چشمان بادامی به من نگاهمیکنی ، بهرویم لبخند میزنی و تکرار میکنی ” دوست ... دوست ... “ . بعد معصومانه از تهِدل میخندی وقتی که من تکرار میکنم ” دوست “ ، و این تو هستی که درمقابل خشمهای بیدلیل من قهقهه سرمیدهی و به این ترتیب به من میفهمانی که چقدر ناشکیبا هستم هنوز !
من دیدم لحظهای را که سهم بیسکویتِ خودت را به خرگوش گرسنهای دادی و از صدای شکستن آن زیر دندانهای او لذت بردی ، چون میدانستی که دیگر گرسنه نیست ... تو چقدر بزرگی !
دوست دارم و میستایم تویی را که ، گهگاه به سراغم میآیی و چهره خسته و عبوس مرا به لبخندیشیرین میهمان میکنی ، میآیی و تنها لحظهای با کنجکاوی درون چشمانم را میکاوی، انتظار میکشی و هنگامی که میخندم ، اِنگار که خیالت راحت شده باشد ، آرام و ساکت از کنارم دور میشوی . تو با آن صورت تپل ، قدمتوسط و هیکل چاق ، با آن صورت سفید و چشمان خندان چقدر دوستداشتنی و مهربان بهنظر میرسی ، و من چقدر از یادآوری آن روز شرمنده میشوم وقتی که تو ناگهان از جایت بلند شدی و بهسوی من آمدی ، در آغوشم گرفتی و میخواستی مرا ببوسی ، درحالی که می گفتی:” به به ... سلام ناقلا ! “ ، ولی من بدون درنظر گرفتن صداقتت ناگهان فریادزدم و تو را از خودم دور کردم ! ، آخر تو چهمیدانستی؟ تو فقط میخواستی مهربانی و عطوفت و مهر را به نمایش بگذاری و من ... ؟!
ما کجاییم و شما عقبماندگان از همه ذهنیتهای ما کجا ؟! ما به چیزهایی قکر میکنیم و شما به چه چیز ؟!!
تو به زخمه بال کبوتری تیرخورده میاندیشی و من به زخمی که فکر میکنم اطرافیان بر دلم میزنند! ، تو از تصادفِ گربهای در خیابان و مرگ او غمگینی و روزها با یادآوریش گریه میکنی و من به مرگِ انسانی که ظاهرا“ به من ظلم کرده راضیم! ...
تو چه هستی ؟ من کیام؟! ... من کیام؟!!!
” ...
کاش میتوانستم همچون خوبترین دلقکان جهان ، تو را سخت و طولانی و عمیق بخندانم ...
کاش میتوانستم همچون مهربانترین مادران ، رد اشک را از گونههایت بزُدایم ...
کاش نامهای بودم ، حتی یکبار ، با خوبترین اخبار ...
کاش بالشی بودم ، نرم ، برای لحظههای سنگین خستگیهایت ...
کاش ... ای کاش ... “