منه کوچمولو امسال یکروزه شدم ، نه نه ببخشید ، امروز یکساله شدم ، آره ، منه کوچمولو امروز یکساله شدم ، ببین چقدر قد کشیدم ! کی فکرشو می‎کرد ؟!؟!؟! حالا بیا بریم بتابیم ، زیاد دلخوش نباش ، من بزرگ بشو نیستم که نیستم !!!!...

 من هستم ، من وجود دارم ، من اینجا هستم ، تنها من هستم که زندگیم را می‎سازم ، تنها من و نه هیچ‎کس دیگر .  

من باید با کمبودها ، خطاها ، گناهان و اشتباهات خود  رو در رو قرارگیرم . از نبودن من هیچ‎کس به اندازه من رنج نخواهد برد ، اما فردا روز دیگری است و من باید تصمیم بگیرم که رختخواب را ترک کرده ، دوباره زندگی کنم و اگر شکست بخورم ، نه تو را سرزنش می‎کنم ، نه زندگی را و نه خدا را . “

کتاب از جیب پسرک افتاد !

خم شد ، اما پدر پیشدستی کرد و کتاب را برداشت و با چشمان دریده از وحشت و دهان بازمانده از تعجب گفت : - همخوابگی ... زناشویی ! ... به‎به ، بسیار خوب ، بسیار پاکیزه ! عکس هم که دارد !! ... آه ... این دیگر بدتر !

پسرکه 14 ساله ، از شرم سرخ شده بود و سرافکنده ، حرفی برای گفتن نداشت !

آنگاه پدر با قدم‎هایی بلند در عرض و طول اتاق به قدم‎زدن پرداخت ، کتاب را در دستش بازنگه‎داشته بود و چشمانش در حدقه می‎گشت ، به نفس افتاده  و حالت سکته به او دست داده بود !

پدر دشنام می‎داد و مادر مادام گریه می‎کرد و پسرکش را نابه‎کار و از دست‎رفته می‎دید !

خطاکار می‎پنداشتندش! و چه سنگین نگاهش می‎کردند! و هیچ‎کس ، هرگز،  در مورد پسرک به کلمه نیاز نیندیشید !...